عبرت ها

داستان ها و عبرت های قرآنی مخاطب ۸ به بالا

عبرت ها

داستان ها و عبرت های قرآنی مخاطب ۸ به بالا

یقین به خدا

سایلی در مسجد برپا خاست و کسی را گفت: مرا یک درم سیم بده. او گفت: قرآن دانی؟ گفت: سورت «الحمد» دانم. گفت: برخوان. الَحمد بخواند به قرائتی نیکو. او گفت: ثواب این به من فروش. سایل گفت: به چه می خری؟ گفت: به هر چه دارم از خانه و مُلْک و جامه و تَجمُّل و... .

درویش روی بگردانید و گفت: من، این بازرگانی نمی کنم. من آمدم تا به تو حاجت و ضرورَت خود فروشم نه آن که سخن پادشاه و کلامِ حَق بفروشم.

چون آن درویش از مسجد بیرون آمد، منزلش دور بود، ابری درآمد و تگرگ باریدن گرفت. آن درویش، پناه به جایی برد. در آن ساعت، سواری را دید با جامه ای سبز، بدره ی (کیسه ی) زَر بر زین نهاد. بر او سلام کرد و گفت: تویی که نفروختی کلام مولا را به چیزی از مالِ دنیا؟ گفت: منم. آن بدره ی زر به او داد. گفت: بگیر و در کار خویش صرف کن و چون آن صرف کنی، دیگر از من طلب کن. گفت: تو کیستی؟ گفت: من آن یقین توام به خدای.

درویش آن بدره را فرو ریخت، ده هزار درم نقره بود، هر درمی را یک سو نبشته سوره ی «قل هُوَ اللّه » و بر دیگر سو نبشته بود سوره ی «الحمد». 

 

منبع  : http://www.hawzah.net

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد